
سالها به کوهنوردی مشغول بودم. در گذر زمان متوجه شدم مکانها و فضاهایی در طبیعت، که از سالها پیش به آنجا میرفتم دیگر آن زیبایی پیشین را ندارند. قسمتهایی از آن تخریب شدهاند و آن مناطق بکر و زیبا تبدیل به مکانهایی مملو از زباله و آلودگی شدهاند. مدتها در این اندیشه بودم که چرا؟ چگونه انسانهایی که با علاقه سختیهای فراوان برای پیمودن کوهها و دشتها و درهها متحمل میشوند، هیچگونه حسی نسبت به حفاظت از مکانهایی که از بودن در آن لذت میبرند ندارند؟ خودم به شخصه نسبت به آن همه حظی که در طبیعت برده بودم احساس دین میکردم و فکر میکردم برای این ویرانی باید کاری انجام دهم. همین دغدغه بود که مرا به سمت تحصیل در رشتهی محیطزیست و گرایش آموزش کشاند. در زمان تحصیل در دانشکدهی محیط زیست، فعالیتهای آموزشی خود را با اقشار و سنین مختلف آغاز کردم و به تدریج به این حقیقت رسیدم که برای آموزش به بزرگسالان و ایجاد تغییر در دیدگاهها و رفتارهای آنها شاید دیر شده باشد چرا که پایه و بنیانهای باورها و نگرشهای آنان شکل گرفته و ایجاد تغییر در آنان بسیار سخت شده است. پس بهتر آن است که سنی را برگزینم که نگرش ها و باورها هنوز در حال شکلگیری است. همین موضوع و علاقهای که از آغاز به موضوع کودک داشتم من را بر آن داشت که تمامی فعالیتهای خود را معطوف به کودکان کنم. از جمله کار در زمینهی ترویج کتابخوانی و آموزش محیطزیست به کودکان. در حین آموزشها و کار با کودکان حسی از اشتباه بودن چیزی در این مسیر مرا مدام بر آن میداشت که در مورد کودک و روشهای مختلف تعامل با او جستجو کنم. تا اینکه در پی این جستجوها با ایدهی مدرسهی طبیعت که توسط استاد ارزشمندم دکتر وهابزاده مطرح شده بود آشنا شدم و گویی به یکباره پاسخ تمام دودلیها و پرسشهایم را یافتم. متوجه این حقیقت شدم که اشتباه بنیادی من در همان کلمهی “آموزش” نهفته است و حفاظت از طبیعت تنها از مسیر عشق میگذرد و نه دانش. پس با ایمان، راهیِ مشهد شدم تا در این مسیر، در کنار دیگر عاشقانِ این راه، درسِ عاشقی کنم.